جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (8)


 






 

گفتگو با سرتيپ خلبان محمد انصاري
 

درآمد
 

سلوک اخلاقي و ايمان خالصانه شهيد صياد شیرازی از جمله ويژگي هاي بارز اوست که دوست و دشمن را به تحسين وا مي دارد و تمام دوستان و همراهان وي از خصائل کم نظيرش با حسرتي درد آلود ياد مي کنند. در گفت وگوي صميمي با امير انصاري، فرمانده اسبق هوا نيروز ارتش جمهوري اسلامي، گوشه هائي از اين فضايل را در آئينه زمان به تماشا مي نشينيم، باشد که الگوئي باشد براي کساني که جهاد در راه خدا را برگزيده اند.

از آشنايي خود با شهيد صياد شیرازی بگوييد.
 

ضمن تشکر از شما که در مورد شهيد صياد مطالب پخته اي را ارائه مي کنيد، مي خواهم به کساني که نگران نسل جوان هستند و مي گويند که از انقلاب و ارزش هاي آن فاصله گرفته اند بگويم که خير، اين طور نيست، ما اگر به دو نسل برسيم، انقلاب بيمه مي شود. يکي نسل بازنشسته ها در هر صنفي است. مثلاً وقتي مي خواهيد برويد معلم شويد، ابتدا نگاه مي کنيد ببينيد آن معلمي که سي سال خدمت کرده، الان چه حال و روز و شرايطي دارد. کسي که مي رود ارتشي شود، مي بيند آن کسي که سي سال در ارتش بود، الان چه وضعي دارد. همين طور در مورد همه مشاغل. ما به اين نسل مي گوييم پيشکسوت ها، با حرف و حديث و دو تا قاب عکس نمي شود از اين نسل تقدير کرد. اينها به پول نياز ندارند. بايد دلشان را به دست آورد. انسان در دو مرحله بچه است، يکي در بچگي که خوشبختانه به تدريج قدرت پيدا مي کند، يکي هم در سنين بالا که به تدريج تحليل مي رود.
ديگر اينکه بايد به نسل جوان برسيم. نگران نباشيم که چهار تا جوان ژل مي زنند. اگر خداي نکرده مشکلي براي کشور پيش بيايد، همين ها پا در رکاب هستند. در انقلاب هم اين جوان ها به عنوان بسيج و سرباز مي آمدند. ما از بسيج مي گوييم وکم هم مي گوييم، ولي تا حالا شنيده ايد که در مراسمي، نماز جمعه اي، کسي از سربازان شهيد حرفي بزند؟ درحالي که بدنه نيروي دفاعي مملکت يعني ارتش و سپاه را چه کساني تشکيل مي دهند؟ هشتاد نود درصد شان سربازها هستند. يک دفعه نشده ما بگوييم چقدر سرباز شهيد داشتيم. چقدر خانواده فقير سربازان شهيد هستند که اصلاً نمي دانند از چه امکاناتي مي توانند استفاده کنند. با چنين توصيفي جوان ما وقتي مي بيند که سرباز چنين موقعيتي دارد، طبيعتاً نگاه خوبي به قضيه نخواهد داشت. ان شاءالله مسئولين ما با همه گرفتاري هايي که همه مي دانيم دارند، به خاطر بيمه کردن کشور به دو قشر پيشکسوت و جوان رسيدگي کنند.
به هر حال يکي از بختهاي زندگي من اين بود که با تيمسار صادقي آشنا شدم که از قبل از انقلاب، خود و خانواده شان رابطه نزديکي با شهيد صياد داشتند و من هم از اين طريق با آن بزرگوار آشنا شدم. متأسفانه به دليل موقعيت شغلي، قبل از انقلاب افتخار آشنايي با شهيد صياد را نداشتم، چون من در هوا نيروز بودم و محل خدمتم جدا بود. بعد از انقلاب که من سروان شدم و آمدم تهران، جمعاً يک سال در ستاد به عنوان افسر عمليات با تيمسار جلالي که بعداً فرمانده هوانيروز شدند، کار کرديم. بعد از يک سال با خدا بيامرز شهيد نامجو و شهيد صياد در جلساتي که تصميم گيري هايي درباره امور مي شد، شرکت داشتيم. دو تا از همدوره اي هاي ما که بد نيست در اينجا يادي هم از آنها بکنيم، يعني شهيد اقارب پرست و شهيد کلاهدوز هم با شهيد صياد بودند. اينها قبلا ً در گارد بودند، اما مثل شهيد صياد از قبل از انقلاب فعاليت داشتند. من بعد از انقلاب راستش احساس مي کردم که نظم و انضباط دارد از ارتش برکنده مي شود، از جمله اينکه يک بار آقاي بني صدر آمده بود اصفهان و سخنراني کرد که اگر دستوري داده مي شود، فرماندهان نبايد اجرا کنند و بايد مشورت شود! ما مي گفتيم مگر مي شود در جنگ با مشورت کاري را پيش برد؟ در نتيجه من خيلي تمايل داشتم که باز نشسته شوم. حتي در آن موقع گزارشم را هم داده بودم. خدا رحمت کند شهدايي که عرض کردم آمدند و از طريق سلسله مراتب ارتش به ما درجه اي دادند و ما را گذاشتند فرمانده پايگاه هوا نيروز تهران. وضعيت آنجا خيلي به هم ريخته بود و بعد از انقلاب همه چيز آنجا را برده بودند. برخلاف اصفهان که به همت شهيد صياد و دوستانش سالم مانده بود. در تهران بر عکس. مردم ريخته و اسلحه ها و لوازم را برده بودند. بعدها هم که متأسفانه اسلحه ها رفت در دست ضد انقلابيون و خيلي هم براي انقلاب گران تمام شد تا اين اسلحه ها جمع شدند. به هر حال ما فرمانده آنجا شديم. خدا کمک کرد و بچه ها هم لطف داشتند و نظم و انضباطي برقرار شد. به هر صورت، بعد از چهار سال من واقعاً احساس خستگي مي کردم و مي خواستم از آنجا بيرون بيايم. خدا بيامرز شهيد آبشناسان در غرب کشور درگير بود. اين پايگاهي که من بودم، تشريفاتي بود، ولي من آن را در غرب درگير کرده بودم و در آنجا از اين پايگاه استفاده مي شد. يک روز به من گفتند جناب سرهنگ صياد شيرازي با شما کار دارند. من رفتم دفتر ايشان. بيشترين نيروي هليکوپتري ما در اصفهان متمرکز بود و ايشان هم خودش در اصفهان خدمت کرده بود و با مسائل هوا نيروزي آنجا کاملاً آشنايي داشت. گفت من نظرم اين است که برويد آنجا را جمع و جور کنيد. اولين جايي بود که من خانواده ام را نبردم. ايشان گفت که مثلاً شما 6 ماه برو آنجا را جمع وجور کن، من خواسته ات را که بازنشستگي است، برآورده مي کنم. من اطاعت کردم و رفتم اصفهان. هنوز دو روز از اقامت من در اصفهان نگذشته بود که عمليات خيبر در جزيره مجنون شروع شد. خود شهيد صياد از ارتش و آقاي رحيم صفوي از سپاه وآقاي جلالي از هوا نيروز، عمليات خيبر را سازماندهي کردند. پنجشنبه وجمعه بود، تنها بودم و حوصله ام سر رفته بود. از تهران درخواست کردم و رفتم جبهه. چند هلي کوپتر سانحه ديده بودند و وضعيت ناجور بود و آسمان دست صدام بود. همه کشورها هم کمکش مي کردند. از اسلحه هاي شرقي جواب نگرفته و از فرانسه ميراژ خريده بود. عرب ها هم که کمکش مي کردند. ما يک پروازي کرديم که بچه ها روحيه بگيرند که آن پرواز منجر به سانحه شد و 33 نفر شهيد شدند وخود ما هم مجروح شديم. شهيد صياد وديگران آمدند بيمارستان. من کلاً فراموشي گرفته بودم و همه چيز از يادم رفته بود. بعد هم که حالم خوب شد، سانحه از يادم رفته بود که شهيد صياد برايم تعريف کرد. شهيد صياد به من گفت که حالا ديگر با 70 درصد جانبازي، مي توانيم تو را بازنشسته کنيم. من متوجه شدم که حاج خانم يک اشاره اي به من کرد و گفتم: «بعد خدمتتان عرض مي کنم. » به هر حال از روي ويلچر بلند شدم و با عصا راه افتادم رفتم اصفهان سرخدمت، در حالي که آن موقع ها مرخصي استعلاجي مي دادند و بعد هم بازنشسته مي کردند. خانم گفت: «حالا که جوان هاي مملکت دارند مي روند جبهه و اين طور شهيد مي شوند، چه وقت بازنشسته شدن شماست؟» ديدم بنده خدا دارد راست مي گويد: رفتم به شهيد صياد گفتم که نمي خواهم بازنشسته شوم. خدا بيامرز خيلي خوشحال شد وگفت: « ما که از کار تو سر در نياورديم. وقتي مي گوييم باش، مي گويي مي خواهم باز نشسته شوم، وقتي مي گوييم بازنشسته شو، مي گويي مي خواهم بمانم. » تا وقتي که فرمانده نيروي زميني بود، در کنارش بوديم.

با توجه به جوان بودن شهيد صياد، ارتباط ايشان با کساني که مسن تر و ارشد تر بودند، چگونه بود؟
 

اتفاقاً يکي از هنرهاي ايشان همين است که قديمي هاي ارتش را هم دور خود نگه داشت. مثلاً آقاي قويدل، سروري، بايندريان و امثالهم کساني نبودند که با هر کسي کار کنند، ولي با آنکه اختلاف سن ده پانزده سال با ايشان داشتند، به قدري اخلاق جذب کننده اي داشت که همه با او همکاري مي کردند. شهيد صياد علاقه عجيبي به بچه هاي هوانيروز و به پرواز داشت، يعني وقتي صياد شيرازي در جبهه ها در هلي کوپتر مي نشست. من به عنوان فرمانده هوانيروز، به خلبان مي گفتم: « شما اصلاً اظهار نظر نکن و هر جا ايشان گفت برو، برو»، چون از خلبان ها من بهتر ناوبري را بلد بود، از بس که اين طرف وآن طرف رفته بود. کسي که دراين مملکت بيشتر از هر کسي از هوا نيروز استفاده کرد، صياد بود و آن هم نه فقط براي ارتش، هم براي سپاه، هم براي ارتش، هم براي بسيج، هم براي مملکت، چون سه تاي اول براي جنگ بودند، ولي ايشان موقع سيل، موقع انتخابات و هر وقت که ضرورت ايجاب مي کرد، از هوانيروز استفاده مي کرد. مسئله غرب را هلي کوپترهاي هوا نيروز اداره کرد. بچه هايي که در غرب بودند، نسبت به بچه هايي که در جبهه جنوب بودند، خيلي مظلوم واقع شدند. صياد خدا بيامرز با تعدادي از بچه ها، مدت ها به سر دشت فقط با هلي کوپتر آذوقه رساند و به اين شکل، آنجا را نگه داشتند. سردشت دو سال در محاصره بود.
من از سال 58 تا 62 پايگاه تهران بودم، حدود 4، 5 سال هم در اصفهان بودم. در سال 67 مسئول هوانيروز اصفهان شدم. چند نفر بوديم که به ما درجه سرتيپ دوئي دادند. اين درجه سرتيپ دويي در زمان رژيم سابق که نبود و خيلي ها هم آن را تيمساري محسوب نمي کردند تا وقتي که حضرت امام، دستخطي خطاب به من و تيمسار ستاري نوشتند و ما را تيمسار خطاب کردند و از آن به بعد تمام سرتيپ دوها تيمسار شدند که واقعاً حقشان هم هست، چون خيلي زحمت کشيدند، بعد هم سرتيپ تمامي به ما دادند که در ارتش و سپاه حدود 21 نفر بوديم، تيمسار صياد شيرازي در آن موقع فرمانده نيروي زميني نبود.

نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود؟
 

يک دفتري در محموديه، خيابان ولي عصر داشت که من رفتم آنجا. من عادت داشتم که هر وقت يک ارتشي يا سپاهي را از پست برمي داشتند، توجه خاصي به اومي کردم که فکر نکند توجهات قبلي من به او به خاطر مقامش بوده و بداند که عزيز بودنش به خاطر اين است که به مملکت و انقلاب و اسلام خدمت کرده است.

از عمليات مرصاد خاطره اي داريد؟
 

ما آنجا بوديم که عمليات شروع شد و ديديم شهيد صياد آمد، در حالي که سمت رسمي هم نداشت. ما هم با مسئوليت خودمان، يک تيم آتش داديم به او، چون مي دانستيم که مي خواهد به کمک بچه هاي ارتش و سپاه برود. فقط به او گفتم: « علي جان! هم هليکوپتر بيهوده از بين نرود، هم خلبان بيهوده شهيد نشوند. » با مسئوليت خودم اين کار را کردم و از کسي هم اجازه نگرفتم. خدا بيامرز خيلي خوشحال شد. از همه خلبانان کبرا و از همه فرماندهان ما، دلسوز تر بود و همراه با تيم آتش به منطقه رفت. شب که برگشت، ديدم خيلي دمغ است. رويش هم نمي شد با من حرف بزند، چون مي دانست روي خلبان از دست دادن خيلي حساس هستم. بعد فهميديم که يکي از هليکوپترهاي کبرا را زده اند و خلبان ها هم نيستند. من براي اينکه خداي نکرده با اين شهيد بزرگوار برخورد ناخوشايندي نداشته باشم، رفتم سراغ استراحت و نماز تا ببينم فرداي آن شب چه پيش مي آيد. صبح ديديم که خدا را شکر آن خلبان ها را با آمبولانسي آوردند. اينها رفته بودند بالاي يک درخت و دشمن آنها را نديده بود. اينها که خودشان را رساندند، ما که ديديدم شب پيش روحيه خلبان ها خراب شده بود، حسابي شلوغ کرديم. گوسفند قرباني کرديم و مراسم گرفتيم تا دلسردي و يأس شب پيش از بين برود. خود خدا بيامرز شهيد صياد هم وقتي آنها را سالم ديد، خيلي خوشحال شد.

از ويژگي هاي بارز ايشان چه خاطره اي داريد؟
 

ايشان دائم الوضو بود. من هم نماز مي خوانم، ولي دائم الوضو نيستم. يک چيزي را دلم مي خواهد به شما بگويم. آن موقع در زمان جنگ، شرايط خاصي بود. کسي دنبال درجه و پست و مقام و امتياز کارخانه سيمان نبود و همه با عشق و علاقه مي رفتند و مي جنگيدند. يک بار در يک مصاحبه هم از قول امام عرض کردم که جنگ نعمت بود. من حضرت امام را خيلي دوست داشتم و مي دانيد که پيکرشان را خود من به بهشت زهرا بردم. خيلي هم به ديدنشان مي رفتم، هم خصوصي، هم با مردم و هميشه برايم اين سئوال مطرح بود که با اين همه کشت وکشتار و خرابي، جنگ چطور مي تواند نعمت باشد؟ بعد ديدم که اگر اين جنگ نبود، از کجا معلوم مي شد که صيادها، بابايي ها، کشوري ها و امثالهم در ارتش هستند؟ از اين گذشته اين قضيه ما را قوي کرد. آمريکايي ها هليکوپترها را گذاشته و رفته بودند و موشک ها هم در انبار بود. اگر اين جنگ پيش نمي آمد، ما چگونه به دانش استفاده از اين تکنولوژي ها مسلط مي شديم؟ جنگ به ما شهامت و جسارت داد. مسئولين ما جسارت خوبي دارند. اگر اشکالي هم پيش مي آيد، اشکال سيستماتيک است، از ترس نيست. مثلا در نيروهاي مسلح، اين همه ستاد مي خواهيم چه کنيم؟ مثلا 500 تا ماشين مي خرند، 400 تا مي رود به ستادها، 100 تا مي رود در خط ها، در حالي که اگر روزي مشکلي پيش بيايد، يگان در خط ما بايدکار را پيش برد، بنابراين بايد سيستم هاي ستادي را کم کنيم و کيفيت آنها را بالا ببريم و خط را تقويت کنيم. به نظر من شهيد صياد به آرزوي هميشگي خودش رسيد. اگر در مورد حفاظت ايشان کوتاهي شده، بايد درباره بقيه احتياط بيشتري به کار گرفته شود. الحق که امثال صياد شهادت حقشان بود. ما هم اگر مانديم وکاري کرديم، شاگردان اينها بوديم و از اينها چيز ياد گرفتيم.

شما در کدام عمليات با شهيد صياد همکاري کرديد؟
 

در عمليات بدر همکاري کردم. بچه هاي ارتش و سپاه انصافاً خيلي در آن عمليات زحمت کشيدند و عملکرد هوا نيروز که من فرمانده آن بودم، بسيار درخشان بود. عمليات بدر عمليات بسيار گسترده اي بود. خيلي هم زحمت کشيديم، ولي با توجه به اطلاعاتي که آمريکا توسط آواکس ها به عراق داده بود، موفقيت زيادي حاصل نشد. روحيه بچه ها خيلي خراب بود. گزارش ها را به امام داده بودند و صدام هم حملات شيميايي را آغاز کرده بود. مي دانيد که امام اهل بحث و صحبت زياد نبودند. يک دستخط مختصر دادند که مسئله اي نيست و براي عمليات بعدي آماده شويد. فرمايش ايشان مثل هميشه آبي بود که روي آتش يأس و نااميدي نيروهاي مسلح ريخته شد.

با توجه به عملکرد خوب هوانيروز، خاطره شيريني از عمليات بدر داريد؟
 

شيرين ترين خاطره من مربوط مي شود به يک امداد الهي و آن هم اينکه دشمن جاي هليکوپتر هاي ما را مي دانست. يک روز صبح آمدند و در پايگاه شهيد آسيايي در مسجد سليمان يک هلي کوپتر کبراي ما را زدند و دو تا از خلبان ها هم شهيد شدند. من بدون آنکه با کسي هماهنگ کنم دستور دادم ده فروند هلي کوپتر شنوک بروند دارخوين. نيم ساعت بعد هواپيماهاي عراقي آمدند و تمام مناطق ما را بمباران و ده دوازده هلي کوپتر 241 ما را سوراخ کردند. يعني اگر شنوک ها را نفرستاده بودم، همه آنها را از دست داده بوديم. شنوک هم که هلي کوپتر گراني است، نه کسي به ما مي فروخت و نه اگر مي خواست بفروشد، ما قدرت خريدش را داشتيم.

واکنش شهيد صياد چه بود؟
 

صياد خيلي گرفتار بدر شد. بعد که فهميد قدرداني کرد، ولي پرسيد: «چطور اين کار را کردي؟ چرا به من نگفتي؟» گفتم: « اگر مي گفتم مي گذاشتيد؟» گفت: «نه!». صياد در نيروي زميني خيلي خوب خدمت کرد، خيلي پخته شد و براي من هم عجيب بود بعد از اينکه به همه جزئيات مسلط شد، چرا تغييرش دادند، البته من از جزئيات خبر ندارم. بعد هم که در ستاد بازرسي بود و سعي داشت وظيفه اش را انجام بدهد.

آيا از رابطه امام و شهيد صياد نکاتي را به ياد داريد؟
 

مي دانم که امام خيلي به صياد علاقه داشتند. بعد از رحلت امام هم، حاج احمد آقا خيلي به صياد توجه و احترام کرد. صياد هم سرباز مخلص امام بود. هر استاني که مي رفت فرماندهان را نزد امام جمعه شهر مي برد. من و شهيد بابايي بارها همراه صياد رفتيم پيش شهيد صدوقي و مرحوم خادمي که در اصفهان بودند و هميشه مي گفتند: « آقاي صياد! صدام را بالاخره کي صيد مي کنيد؟» پيش هر کدام هم که مي رفت يک دفتر يادداشت داشت و از آنها نکاتي را مي پرسيد و يادداشت مي کرد.
از همه نظر «درجه يک: بود و اگر مخالف رژيم شاه نبود، قطعاً ژنرال مي شد. همه خلبان هاي ما قبولش داشتند. چندين بار در هلي کوپتر هاي ما داشت شهيد مي شد. اگر توجه کرده باشيد، اواخر عمرش درست نمي توانست راه برود. بارها استخواهايش خرد شده بودند. فرصت پيش نيامد، وگر نه برايش دوره خلباني هليکوپتر مي گذاشتم، چون عاشق پرواز بود و هيچ کس هم به اندازه او از هوا نيروز استفاده نکرد. هوا نيروز سپاه را هم صياد و کلاهدوز راه انداختند.

آيا در جريان اختلاف شهيد صياد و بني صدر بوديد؟
 

شخصاً نه، ولي از تيمسار صادقي شنيده ام که بني صدر از ايشان خوشش نمي آمد، چون شهيد صياد ارتباط تنگاتنگ با بچه هاي سپاه داشت. بني صدر کلاً نيروهاي نامنظم مورد نظرش نبودند و همه تزش روي نيروهاي منظم بود. کسي که در فرانسه بوده و آنجا پينگ پنگ بازي کرده، نمي تواند بيايد در ايران و گرفتار چنين مسئله اي هم بشود. مثل اينکه الان شما کسي را كه از شمال تهران تکان نخورده، برداريد و بگذاريد مسئول سيستان و بلوچستان. بنده خدا خبر ندارد که آنجا چه داستاني دارد. انسان بايد خودش در معرض گرفتاري ها باشد. براي خود من علامت سئوال بود که او قرار است چه کند. کارکردن با بچه هاي بسيج و سپاه همان قدر که لذت بخش بود، سخت هم بود. مثلاً هلي کوپتر 214 ما مي رفت که نفر بياورد. بيشتر از 14 نفر جا نداشت، يکمرتبه 20 نفر مي ريختند توي هلي کوپتر و وقتي خلبان مقاومت مي کرد، به رويش اسلحه مي کشيدند. فرداي آن روز، ديگر من نمي توانستم چنين خلباني را بفرستم مأموريت از آن طرف هم آن بندگان خدا که دوره هاي نظامي را نديده بودند و در منطقه هم گرفتار شده بودند و هجوم مي آوردند. آقا بني صدر چون از فرانسه تشريف آورده بود و چند تا کتاب جنگي درباره هيتلر و اين چيزها خوانده بود، نمي توانست با اين چيزها کنار بيايد و فکر مي کرد جنگ را بايد فقط با ارتش پيش برد. ارتش ما هم که قضيه کودتاي نوژه و امثالهم را از سر گذرانده بود و ارتش چندان منسجمي نبود. خدا رحمت کند حضرت امام و عده اي ديگر از رهبران انقلاب را که گفتند فرماندهان فاسد ارتشي را بايد کنار گذاشت، نه بدنه ارتش را، و گرنه حکايت ما مي شد حکايت فعلي عراقي که نيرويي نيست که در مقابل اشغالگرها بايستد. نهايت 50 تا فرمانده فاسد ارتش عراق را بايد از بين مي بردند، نه بدنه ارتش. اين درايتي بود که حضرت امام داشتند. در قضيه کودتاي نوژه فقط دو سرباز وظيفه فريب خورده بودند و بقيه وفادار بودند و اين براي من که يک فرمانده بودم، واقعاً مايه مباهات بود. همين ارتش بود که توانست جنگ را اداره کند.
آقاي بني صدر از ايشان و بقيه بسيجي ها و سپاهي ها خوشش نمي آمد. صياد هم همين طور. آرام و قرار هم که نداشت و به همه جا مي رفت و گزارش مي داد که فلان جا خواستيم عمليات کنيم، مانع شدند و يا امکانات در اختيارمان نگذاشتند. يک انسان استثنائي بود
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29